ریوان | خانه رمان و داستان

جایی برای عاشقان رمان، داستان‌های کوتاه و سریالی. هم بخوانید، هم لذت ببرید و هم کتاب‌های نویسندگان محبوبتان را خریداری کنید.

رمان سریالی

مشاهده همه

قسمت نهم عمارت آقا سلیم

با صدای نازکی گفت: _حالا کجا هست این جایی که میگین؟ _دخترا اسمشو گذاشتن “عمارت آقا سلیم” ساحل ساکت شد...

رمان سریالی
خواندن →

قسمت هشتم عمارت آقا سلیم

_اینا چیه دم به دقیقه میمالی به صورتت سرش رو پایین انداخت و زیر چشمی بهم نگاه می‌کرد انگار ازم...

رمان سریالی
خواندن →

قسمت هفتم عمارت آقا سلیم

روی صندلی نشسته بود و در و دیوارها رو نگاه می‌کرد. غذا سفارش دادم و روبروش نشستم. باید براش توضیح...

رمان سریالی
خواندن →

قسمت ششم عمارت آقا سلیم

صادق بازم قانع نشد. تحمل نداشتم صبر کنم و میترسیدم صادق عجله کنه و دخترشو بفرسته خونه ی رحمان. رفتم...

رمان سریالی
خواندن →

قسمت پنجم عمارت آقا سلیم

روزی که اومده بودم روستاشون صادق تو قهوه خونه آروم نشسته بود. داشت التماس می‌کرد به پیرمرد چاق و سیبیلو...

رمان سریالی
خواندن →

قسمت چهارم عمارت آقا سلیم

– معلوم هست کجایی سلیم؟ من من کنان گفتم: – تا شب برمیگردم – سریع تر کلی کار سرمون ریخته...

رمان سریالی
خواندن →

داستان سریالی

مشاهده همه

قسمت دهم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

صبح زود، بعد از شب طولانی و پر از بارون، وارد اداره آگاهی شدم. هنوز مرطوب و سرد بودم، موهام...

داستان سریالی
خواندن →

قسمت نهم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

جلوم نشست و یه دفعه گفت: _آخه اگه بهرام نبود چرا دوتا زنگ زد؟ از حرفش شوکه شدم و گفتم:...

داستان سریالی
خواندن →

قسمت هشتم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

زندگی که فکر میکردم بهترین زندگیه. شوهری که فکر میکردم تکیه گاهمه. ورود به ۲۷سالگیم نحس ترین اتفاق عمرم بود....

داستان سریالی
خواندن →

قسمت هفتم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

هوا توی سینه‌م سنگین شد. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که می‌لرزید جواب دادم: – بله… داشتم سعی می‌کردم...

داستان سریالی
خواندن →

قسمت ششم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

چقدر دلم شکسته بود. توی خیابون گریه میکردم و قدم میزدم. هرکی من رو میدید برمی‌گشت نگاهم میکرد یه عده...

داستان سریالی
خواندن →

قسمت پنجم سرگذشت مهلا؛ داستان عاشقانه‌ای زندگی مهلا

جرات و جسارت نداشتم نتونستم کاری کنم. من زنده موندم اما فقط نفس میکشیدم شده بودم یک مرده ی متحرک...

داستان سریالی
خواندن →

آخرین مطالب سایت

محصولات

مشاهده همه
دکمه بازگشت به بالا